بازنشستگی
ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 88/6/1:: ساعت 1:17 صبحسلام.
کمی که نگاه کنیم،
در کنار ما و دغدغههایمان که تمام ذهنمان را پر کردهاند،
در زندگی برخی آدمها،
- نه آن آدمهای دور بیربط،
همین آدمهای نزدیکی که فقط لباسشان با ما فرق میکنه،
همینهایی که نقش پدر، معلم و راننده را در زندگی ما ایفا میکنند-
مسائلی وجود داره که فکر نمیکنیم به عقل جن هم برسه.
یعنی اینقدر پرت.
*
مدرسه که میرفتیم به خودم میگفتم یعنی میشه انقدر بزرگ شم
که یه روز وقتی دلام نخواد مدرسه نرم؟
بگیرم تا لنگ ظهر بخوابم؟
دانشگاه که میرفتیم میگفتم یعنی میشه
بساط این امتحان و کلاس و بدبختی جمع شه،
راحت بشیم.
اصلاً چهارشنبه عصر که میشد عروسیمون بود.
فرار میکردیم از دانشگاه.
میرفتیم واسه پنجشنبه و جمعه برنامه میریختیم
که کجا بریم و چیکار کنیم.
یا قبل کنکور،
میگفتیم کی میشه این لعنتی بیاد و فرداش برسه.
اصلاً فردای کنکور هم جزو تقویمه؟
لازم نبود براش برنامه بریزیم.
میگفتیم فردای کنکور یعنی آزادی،
یعنی همهی این کارهایی که تو این مدت نکردیم، میذاریم برای اون وقت.
*
فکر میکنید آخر این بازی چیه؟
برای همونهایی که یه روز ازشون فراری بودیم
براشون دلتنگ میشیم.
**
دوست عزیزی از پدربزرگاش میگفت که بازنشست شده بود.
آدم معتبر و بهدردخوری بود.
نمیدونم مدیر بود، محل اعتماد بود، ریش سفید بود.
خلاصه نشسته بود خونه.
اعصاباش داغون شده بود.
نه فقط خودش،
اعصاب اهل خونه و بهخصوص حاج خانوم.
چهقدر میتونی کانال تلهویزیون عوض کنی؟
چهقدر سر پیری حوصله کتابخوندن داری؟
چهقدر به خونه دختر و عروسات زنگ بزنی؟
خدا رو شکر حاج آقا مداح بود و پیرغلام اهل بیت -علیهم السلام-.
یه مجمعی راه افتاد و اونجا فعال شد.
هم سر خودش گرم شد و هم خیال حاج خانوم راحت شد.
از این قِسم تو مسجد محلههامون هستن،
تو خونههای خودمون هم.
دیر نباشه روزی که از مشغلههای ظاهری دنیا راحت شیم.
اون روز اگه یه عمر خودمون رو فراموش کرده باشیم،
دیگه مجبوریم خودمون رو بهیاد بیاریم.
چون فقط خودمون مشغلهی خودمون میشیم.
کاش چنان روزی همنفس خوبی داشته باشیم.
***
اصلاً
شاید
ترس ما از مرگ
ترسمان از تنهابودن با خودمون باشه.
کاش تو تمام عمرمون،
خودی ساخته باشیم
که ارزش تنهاماندن باهاش رو داشته باشه.
یا علی
- - - - - -
+ میدونم که روون نیست. چه کنم، جوونیم و جاهل. خوشام نیست دو تا فعل پشت هم فاعل مشابه داشته باشن. یا دو تا کلمه مشابه یکی کتابی نوشته بشه و بعدی محاورهای. یه کم میخوام گاهی ذهنی بنویسم. برام سخت نیست بعدش بشینم ویرایشاش کنم که خوندناش براتون راحت شه. وبلاگه دیگه. تجربه است. مثل خونه آدم که توش شلوار رسمی نمیپوشی. نوشتههای ویرایشی باشه برای جای خودش. گفتم بد نیست اینجا یهخورده بیآداب بمونه. شما به بزرگی خودتون عفو کنین.
++ این هم برخی از عنایات دوستان:
«یکی از دوستان خوبمون میگفت: کیفتون رو موکول نکنید به بعد از امتحان. اصلا شب کنکور و امتحانه که آدم باید خوشحال باشه و کیف کنه. که اگه اون موقع کاری نکرد بعدش هم چه بسا نمیتونه.
خدا توفیق بده بفهمیم این مجانین چی میگن!»
«حافظ هم به این نکته شما پیبرده بود. میفرماید:
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت / باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین / افسوس که آن گنج روان رهگذری بود»
«چهقدر مرگ به انسان نزدیکه!!!»